اخبار ویژهبخش هافرهنگیکازرونمذهبی

دلنوشته هم کلاسی شهید محمد اژدری(مهرداد اژدری)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یادی از شهدا به میمنت باز گشت غرور آفرین پیکر پاک شهید محمد اژدری بعداز ۲۹سال انتظار

یوسف کم کشته بازاید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی کلستان غم مخور

ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن واین سرشوریده باز آید به کنعان غم مخور

سلام محمد جان.خوش آمدی!

راستی محمد جان خدمت مقدس سربازیت ۲۹ سال طول کشید!واقعا ۲۹ سال؟ بعد از ۲۹ سال انتظار چه رسرافراز و دلاورانه بوی پیراهن یوسفت چشمان مادر ودوستانت را ودرچه رو ز مبارکی روشن نمود..

آیا واقعا نمیدانستی پدرت طاقت ۲۹ سال دوری را ندارد.راستی نمیدانستی این پدرتاب اینقدر دوری را ندارد.محمد جان میدانی چقدر در خلوت شبانه اش صدایت میکرد؟آیا میدانستی روز ها در میان مردم آرام بود ولی شبها در خلوت خودش به بوی پیراهن یوسفش صدایت میزد محمد جان آرام بیا محمد جان اهسته قدم بردارمبادا همسایه ها بیدار شوند میدانی چرا؟داغ دیدار و تب عشق پدرانه اجازه نمیداد که شبها راحت بخوابد او صبح ها سر کوچه میگفت؟محمد!محمد را دیشب دیدم او آمده بود؟؟؟ ولی صبح که شد نمیدانم کجا رفت؟محمد جان مردم روستا هنوز صاف و صادق هستند.بسیاری از افراد مسن واقعا باورشان شده بود که زنده هستی و شب ها به الخاص سر میزنی حتی یادم هست زمانی که زمزمه آمدن شبانه است در روستا پیچید منم چون به صداقت پدرت ایمان داشتم داشت باورم می شد ولی فهمیدم که عشق آمدنت به این روزش انداخته است.زمانی که از آمدنت ناامید شد دیگر طاقت نیاورد و سوار ارابه مرگ به سویت شتافت و میدانی چرا بیشتر از۲۵ سال طاقت نیاورد.چون واقعا طاقتش طاق شده بود.

محمد جان یادت هست هر وقت مرحوم الخاص نی میزد میگفتی باباجان غمگین ننواز اشکمان را در میاری ولی چرا؟چرا ؟؟؟خودت اشک این پیرمرد را۲۵سال در آوردی میدانی بعد از تو هیچگاه نی شادی ننواخت و لرزش صدا و غم نی زدنش زبانزد خاص و عام گردید. امروز چقدر عاشقانه اشک شوق و غم را همزمان در دیدگان مادر و خواهرانت دیدم واقعا به حالت غبطه خوردم.خوش به سعادتت محمد جان.شفیع دوستان هم باش.

آمدنت ؟آمدنت؟

مادرت ؟مادرت چه عاشقانه می سرود:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ بی وفا حالا که من افتاده ام از پاچرا؟

نوش دارویی بعد از مرگ سهراب آمدی جان من این زودتر می خواستی ولی حالا چرا؟

انتظار دوستان و خانواده و همکلاسی هایت چه زیبا به پایان رسید.محمد جان طاقت داری آخرین انشا مدرسمان را برایت بخوانم.من هنوز انشا بیست نشدم(خودمانی می نویسم) یادته که آقا معلم میگفت نکات دستوری را رعایت نمیکنی هنوزم خودمانی مینویسم مرا ببخشید.

سلام خوش آمدی. مدرسه دیلمی که یادت هست!

محمد جان میدانی طایفه مان ۳۴ شهید تقدیم انقلاب کردند.که ۱۰نفرشون از همین مدرسه دیلمی هستند.۲نفر آزاده سرافراز و ۲ نفر جانباز سرافراز هم از مدرسه مون داریم.

موضوع انشا مون که یادت هست؟ خاطره ای با شهدای روستا را بنویسید.

؟ میدانی ؟میدانی چقدر منتظرت ماندیم که بیایی قرآن صبحگاهی بخوانی .همه به احترام قرآن خبردار ایستاده بودیم ولی چرا اینقدر دیر کردی؟ در راه قرآن رفته بودی چرا به ما نگفتی ؟؟؟؟ قرارمون ساعت اول خاطره نویسی با شهدا بود

زیر درخت کنار داخل حیاط مدرسه آن جوان رعنایی از روی دیوار مدرسه از آقا مدیر حلالیت طلبید.

داریوش را میگم.داریوش اژدهاکش که می گفت میرم تا خون شهید حاج حسین را پس بگیرم.راستی محمد جان داریوش هم رفت ولی به دنبال حاج حسن شهید شد.محمد جان یادت هست که به آقا مدیر گفت به بچه ها خوب یاد بده این آب و خاک را با هیچ چیزی معامله نکنند

اصغر اژدها کش یادت هست همان پسر زرنگ که در تیراندازی به گردش نمیرسیدیم.تک تیر انداز گروه را میگویم که آخر تک تیر اندازی تو جبهه ها شهیدش کرد.خداقلی همان پسر کم رو و سالم که تنها فرزند خانواده بود طاقت نیاورد و برای آب و خاکمان شهید شد.حبیب کاظمی راهم می شناسی پشتک زدنهایش موقع شنا در رودخانه شور و شیرین بخاطر داری؟ شور و شیرین هم بعد از شما خشکید

سید محمد حسینی همانی که دوست داشت شاعر بشه ؟چه شاعرانه شهید شد.

برج علی کریمی: نفر اول مسابقه دو که وقتی جایزه مسابقه را می برد به حالش غبطه میخوردیم.یک تنه به جبهه ها شتافت ودر خط پایان مسابقه به خدای خود رسید.

غلامحسین اژدهاکش هم اونکه میگفت میخوام بهمن بیگ بشوم اونم آخر معلم شد ولی در راه تعلیم بچه ها ی عشایر در زمستانی سرد وسوزناک در میان برف ها جانش را فدا کرد.محمد جان راستی میدانی اسیرانمون اومدن و معلم ایثار ما شد

ندآخه اونا تو اردوگاه های بعثی و سلول های انفرادی دشمن پخته شده اند و میدانی جانباز هامون دارند خاطرات شهدا را هرروز به ما گوشزد می کنند راستی اونا پزشک شدند سید ابوطالب ومیثم و اسحاق اونا هم طاقت نیاوردند حتی بعد از جنگ درراه دین ووطن شهید شدند به شما پیوستند

راستی هفته گئشته مهمان جدیدی هم براتون اومد محمد جان تورو به خدا به بچه ها سفارش را بده خوب ازش پئیرایی کنند. امان ؟امان بهزادی همون که میخواست که پلیس بشه بالاخره به ارزویش رسید بعد از رفتنت۲۹ سال با لباس مقدس ارتش خدمت کرد و تازه درجه سرهنگ تمامی اش را گرفته بود ولی بجای جشن گرفتن سه ماه زجر کشید.تا خودش را به شما و معبودش برساند هواشو داشته باشید .امان همان پسر سر به زیرودرسخوان مدرسه به شما پیوست.خوش به سعادتتان.

محمد جان ما تجدیدی های مدرسه ایثار و شهادت هر کدام از دنیای فانی این پست و مقامی گرفته ایم و برای امتحان آماده میشویم انشا الله نمره قبولی بگیریم.محمد جان راستی چه به موقع برگشتی؟میدونی چرا؟چون مقام های دنیوی باعث شده بود بعضی از دوستان که مسأولین امروزی هستند به خواب غفلت بیفتد اومدنت باعث شد که از خواب غفلت بیدار شوند و بیشتر از قبل فکر معیشت مردم باشند شاید نمره قبولی بگیرندودعایمان کنید که رفوزه انقلاب نشویم چه به موقع بیدارمان کردی ؟تانگذاریم این انقلاب به دست نا اهلان ونا محرمان بیفتد .

محمد جان میدانی ما پیر شدیم حالا ما ۵۰ سالمونه موهامون سفید شده ولی هنوز داریم امتحان میدیم و انقلابمون هم چهل ساله شد امسال چهل سالگی اش راجشن باشکوهی گرفتیم .

خوش به سعادتتون هنوز جوان موندید ۲۰سال؟۲۱سال؟ چقدرجوان ماندید؟ و خواهید ماند >محمد جان به شهدامون سفارش بده پدران و مادرانمون زیاد اومدن اونجا هواشونو داشته باشین و شفاعتشون کنید.

نکنه خدای ناکرده پایشان در محضر الهی بلغزد.

ببخشید درد ها زیاد است ووقت اندک اخه خسته راهی و پدرت منتظروخیلی چشم به راه کنارش خوش آرام گیر محمد جان ؛خوشا به سعادتش که رسید به آرزویی؟ خدا وند منان پشت وپناه تون باد. سلام ما را به همه شهدا برسانید.

برای شادی روح همه شهدا صلوات.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا